تو فاصله ای که من داشتم واسه تولد آماده میشدم بابام داشت اعلامیه اولین سالگرد برادرشو آماده میکرد
رفتم مغازه بابا
از هدیه های من قشنگتر هدیه بابام واسه داداشش بود
انگار یه روز خنک بهاری عمو لباسای شسته و رفته و اتو شدشو پوشیده رفته عکاسی گفته به عکس بگیرید اگه بعدا نبودم بقیه ببینن و دلشون بیشتر واسم تنگ بشه
انگار گفته بود یه جوری بگیرید که مهربونیم توش بیافته
که مظلوم بودنم توش بیافته
دم عکاسش گرم
همه نکاتو رعایت کرده بود
تو این فکرا بودم که بابام گفت بریم کیک بخریم
امشب هیچکس نمیخندید
حتی خود مامان
یه لبخندای زوری رو لبامون بود
اینا همش بخاطر تولد یکسالگی عموم بود
خط خطی های ذهن یک دیوانه...
برچسب : نویسنده : iparazit373e بازدید : 61